Sunday, June 18, 2006

بچگی زوکو از زبان خودش

می خواین راجب بچگی من بدونین؟ یه مشت گند و کثافت رو تصور کنین، همون کل دوران پرفروغ بچگی منه.

ببینید بابا ننم(زورو و لوکو) دو تا آدم کج و کوله دوست داشتنی بودند. بابام به خاطر این عاشق مامانم شد که مثل فاحشه هایی نبود که باهاشون رابطه داشت، ننم هم به خاطر این عاشق بابام شد که مثل مردهایی بود که عاشق زنایی می شن که شبیه فاحشه هایی که باهاشون رابطه دارند نیستند.

از این ازدواج رویایی من به وجود اومدم. البته فکر نکید تولدم هم مثل بچه آدم بوده. دکتر ها هر چی سعی کردن نتونستن عادی بکشنم بیرون. این چی بهش میگن فکر کنم سزارین مثل اینکه اون جوری به دنیا اومدم. خلاصه که ما رو از یه جای ننم کشیدن بیرون.

بعدشم هم باز دهنشون رو سرویس کردم. بعد از اینکه من رو بردن ختنه کردن و این چیز من رو (دیگه گفتم اسمش رو نگم ضایع است) همچین صاف و صوفش کردن، همون شب جای بخیه ها خونریزی کرد و مجبور شدن دوباره من رو ببرن پیش دکتر.

دوران قبل از مدرسه که هیچ چی حالیم نبود. همونطوری با اسباب بازی هام بازی می کردم. عروسک های خواهرم رو تیکه تیکه می کردم. سوسک ها رو تو یه شیشه می انداختم و درش رو می بستم تا خفه شن بمیرم.

علاقه خاصی به خوردن خاک داشتم. بعضی وقت ها مامانم می فهمید و می زدتم. نه به خاطر اینکه نگران من باشه، به خاطر اینکه آبروش جلوی همسایه ها می رفت. آخه همسایه ها می گفتن به بچش غذا نمی ده بچش از گشنگی می آد خاک می خوره.

خلاصه که رسیدیم به درس و مقطع دبستان. دبستان که اصلا چیزی نداره برای گفتن همش می رفتیم مدرسه و اونجا با بچه ها یکی رو نشون می کردیم و اون رو می گرفتیم می زدیم یا چه می دونم اذیتش می کردیم. به جز این سرگرمی جذاب بعضی وقت هام گیر می دادیم به معلممون. ماشینش و اینا رو خط می انداختیم، خونشون رو پیدا می کردیم و شیشه های اونجا رو می شکستیم.

بزرگتر که شدیم زدیم تو کار دزدی. مسابقه می گذاشتیم سر اینکه کی می تونه دزدی خفن تری بکنه. بعده هام که کمی از دختر و اینا سر درآوردیم. مسابقه می گذاشتیم سر تیکه انداختن به دخترها.

بابا بی خیال دیگه اصلا به شما چه بچگی من چی شده. همش مثل هم بوده دیگه.


من اینجا یه چیزایی رو در مورد بچگی زوکو اشاره کنم:

* دورافتادگی شدید از خانواده

* نشان دادن ناهنجاری های شدید اجتماعی

* ترس از پدر تا حتی سنین نوجوانی و جوانی

* رشد عصبیت های فردی شدید به علت ندیدن محبت از مادر

* تنهایی درونی و داشتن تعداد زیادی راز خود ساز

* بدبینی شدید نسبت به تمام آدم ها و اجتماع

اما در ادامه خواهیم دید که این عصبیت ها جهت های خاص خودش را می گیرد و زوکو کاملا تغییر می کند.و نکته دیگه مورد توجه اینه که شاید تمام این خاطره بچگی رو دروغ گفته باشه، یه چیزهایی بعدها خوهید فهمید.


ادامه دارد...

2 Comments:

At 11:00 AM, Blogger niyoosha said...

=)))))))))))))))))
vaay khodaaaa:))))) migam hala mikhai ziad varede joziaate bachegit nasho:)))))

amma oun tikkeye SOOSKesh kheili bahal bouddd:)))))) az hamoun bachegi... :))

 
At 11:29 AM, Blogger billbill said...

:)))))))) jaleb !

 

Post a Comment

<< Home